سلام به مادر شوهر مهربانم که غالب اوقات با سینی مهربانی کاسه‌ای عشق یا بشقابی محبت مهمان سفره ما می‌کند.
ما در یک ساختمان دو طبقه با هم زندگی می‌کنیم. پدر و مادر شوهر عزیزم هر روز به ما درس مهربانی می‌دهند. امیدوارم بتوانیم شاگردای خوبی باشیم و با موفقیت امتحان پس بدیم.
همین دیشب با دقت بیشتری به خطوط چهره‌اش نگاه کردم. یک آن تصویر تمام مهربانی‌هایش از ذهنم گذشت، انگار بعد از پانزده سال هم نشینی با این خانواده مهربان حس کردم مادرشوهرم، مادربزرگ پسرم که هر شب سراغش را می‌گیرد، پیر شده، درسته جوانی و تمام توانش را برای همسرم و دیگر دلبندانش قربانی کرده بود و ما باید توجه و محبتمان را به آنان بیشتر کنیم.
بغض گلویم را فشرد، اشک‌هایم سرازیر شد و خالصانه از ته دل از یگانه مهربان خواستم به ما توفیق دهد تا بیش از پیش قدردان این عزیزان باشیم.
چه زیبا گفته‌اند؛ در خانه‌ای که بزرگ‌ترها کوچک شوند، کوچکترها هرگز بزرگ نمی‌شوند.